*!^^!^^^^!^^!*
در روزی از روز ها شیخ با شاگردانش در کوچه ها قدم میزدندی و از طبیعت لذت می بردندی
*fekr* *fekr*
ناگهان یکی از شاگردان شیخ گفت :ای شیخ ، درست است که در تبلیغ ها نباید از زنان استفاده نمود؟
شیخ گفت نادان چه ربطی به راه رفتن در کوچه ها و لذت بردن از طبیعت داشت؟
*gij_o_vij* *gij_o_vij*
ریدی در داستان کله پوک
شاگرد گفت ببخشید یا شیخ سوالی بود که با دیدن آن زنان ساپورت پوش آنطرف خیابان در ذهن من پدید آمد
:khak: :khak:
شیخ نگاهی به آنطرف خیابان کرد و مات و مبهوت گردید
شاگرد گفت ای شیخ پاسخ مرا ندادی
*bi_chare* *bi_chare*
شیخ گفت خیر نباید در تبلیغ ها از زنان استفاده نمود
شاگرد گفت پس چرا خدا در تبلیغ بهشت از حوری استفاده نموده است؟
*tafakor* *tafakor*
شیخ کله اش را بخاراند و گفت،پف#یوز تو حرف نزنی نگوین لالی و با شاگرد یقه به یقه شدندی
ناگهان دیدند مرد دیوانه ای بجای آنکه آنهارا جدا کنندی از آن ها فیلم گرفتندی
شیخ گفت ای نادان چرا بجای اینکه پا در میانی کنی از ما فیلم میگیری نادان؟
مردک پاسخ بداد برای اینکه بگذارم در اینستاگرام و لایک جمع آوری کنم
شیخ و شاگرد از این پاسخ خشتک دریدندی و در همان خیابان بر گوشی مرد ریدندی
*!^^!^^^^!^^!*
نوشته شده و طنز پردازی شده توسط شکوفه